جوراب می خواهید؟

توسط
قسمت اول:
همیشه موقع عکس گرفتن از سوژه های خیابانی، چند دقیقه ای با آنها گرم میگیرم. بعد کم کم دوربین را در می آورم و میگویم اگر اشکال ندارد ازشان عکس بگیرم. مستقیم می ایستم رو به رویشان، زل میزنم به جفت چشمشان و میگویم که میخواهم عکس بگیرم.
این بار ترسیدم. تا می شد فاصله ام را با او زیاد کردم. بعد رفتم پشت یک درخت پنهان شدم و لنز دوربین را تا آخر زوم کردم. دستم می لرزید که عکس بگیرم. اطرافم را نگاه کردم. مغازه دارها سرشان به کار خودشان گرم بود و عابرها بی توجه رد می شدند. دوربین را گذاشتم داخل کیفم و رفتم کنارش. گفتم ((خاکستری نداری؟)) پرسید: ((اینا خاکستری نیستن؟)) و قبل از اینکه جوابش را بدهم، نشست روی زمین و کوله اش را باز کرد. گفت بیا ببین کدومش رو میخوای. کوله اش پر بود از جورابهای خاکستری و قهوه ای و مشکی و سفید. یکی را برداشتم. پنج هزار تومان دادم. سعی داشت از گوشه اسکناس مبلغش را بفهمد. گفت این الان چقدره؟ گفتم که درست است. تشکر کرد، کوله اش را بست و دوباره ایستاد.
آمدم عقبتر ایستادم. می خواستم عکس بگیرم. می ترسیدم. پشت درخت در فاصله ای دور پنهان شده بودم. حتی میتوانستم در فاصله یک متری اش بایستم و هرچندتا که میخواهم عکس بگیرم. نمیدید. نمی فهمید. اما میترسیدم. انگار می بینید. انگار می فهمد. دورتر از او ایستاده بودم؛ تا بر میگشت سمت من، دوربین را می آوردم پایین. مثل کسی که برای اولین بار میخواهد گناه بزرگی انجام بدهد. از گناهش با خبر است. نه جرات این را دارد که با خیال راحت کارش را کند، نه طاقت اینکه بیخیال انجامش شود. میخواستم بهترین پرتره خیابانی ام را از چشمهای بسته و پیشانی ضربه خورده اش بگیرم و جرات نداشتم. می ترسیدم. انگار می بیند.

 

عکسهای مجید ترکابادی

با خودم فکر میکردم اینکه قبلا چیزی را دیده باشی و دیگر نتوانی ببینی دردناکتر است، یا اینکه چیزی را هیچ وقت ندیده باشی!
قسمت دوم:
عکس که گرفتم دوباره رفتم کنارش. می خواستم برای گرفتن عکس از او اجازه بگیرم. از فرو رفتگی و جای بخیه پیشانیش مشخص بود که بر اثر یک حادثه بینایی اش را از دست داده. بپرسم عکس بگیرم یا نه؟ عکس؟ میداند عکس چیست؟ اگر قبلا بینا بوده پس می داند عکس چیست. اجازه گرفتنم بیشتر ناراحتش نمیکند؟ از اینکه نمیتواند عکسش را ببیند. با خودم فکر میکردم اینکه قبلا چیزی را دیده باشی و دیگر نتوانی ببینی دردناکتر است، یا اینکه چیزی را هیچ وقت ندیده باشی! اینکه بدانی عکس چیست و دیگر نتوانی عکس ببینی, یا اینکه ندانی عکس چیست.
ساکت ایستاده بودم مقابلش. حضورم را حس کرد. گفت جوراب میخواهید؟ بدون هیچ حرفی مسیرم را گرفتم به سمت بالای ولیعصر. عکسهایش در دوربین بود و دوربین در کوله ام و کوله روی دوشم. احساس گناه می کردم از حمل دوربین. مدام اطرافم را می پاییدم و سریع قدم می زدم. انگار محموله ای غیر مجاز با خودم حمل می کردم. محموله ای که کشفش مجازات سنگینی خواهد داشت.
 

مجید ترکابادی

ممکن است بپسندید

3 دیدگاه
  1. سعیده 7 سالپیش
    پاسخ

    با خودم فکر میکردم اینکه قبلا چیزی را دیده باشی و دیگر نتوانی ببینی دردناکتر است، یا اینکه چیزی را هیچ وقت ندیده باشی!
    اولی سخت تره. وای اولی خیلی سخت تره.

    • مجید ترکابادی 7 سالپیش
      پاسخ

      منم همینطور فکر میکنم. وقتی چیزی را هیچ وقت ندیده باشی، میتوانی درباره اش تصور کنی و لذت ببری.
      اما وقتی چیزی/کسی را قبلا دیده باشی…. ندیدنش سخت است. سخت

  2. مرضی 6 سالپیش
    پاسخ

    شاید ندیدن چیزی برای اینکه بعدا اذیت نشی خوب باشه اما قلب رو باید با دیدنیها اشنا کرد قلبی رو که نبینه بعد همین جور صاف و صوف تحویل خدا دادن چه فایده ؟ میگه همین جور دادم همین جور تحویلم میدیدی خنگول؟ مگه نه اینکه من طبیبم …

دیدگاه خود را بنویسید ...

آدرس ایمیل شما منتشر نمیشود.