وقتی که رفت

خود خودش

توسط
تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
صائب تبریزی
آن وقتها که هنوز نرفته بود، هفته ای یکی دوبار بیشتر نمی دیدمش. تازه این دید و بازدیدها همیشه به صحبت کردن ختم نمیشد. فقط گاهی از کنار هم رد میشدیم و به نشانه ادب سری تکان می دادیم، گاهی هم از دور می دیدمش که آهسته آهسته قدم می زند. بعد آنقدر قدم زدنش را تماشا می کردم که برود و دور شود و دور شود و دور شود و نقطه شود.
اما از وقتی که رفت، بارها و بارها دیده بودمش. تقریبا هر روز. تقریبا هر ساعت. تقریبه هر دقیقه. تقریبا هر ثانیه. تقریبا هر وقت که چشمانم باز بود می دیدمش. آنقدر دیده بودمش که دیگر رویا و واقعیت با هم قاطی شده بودند. بعضی وقت ها که خیابان را پیاده گز می کردم، او را کنار خودم حس می کردم که سعی می کند دستهایش را در جیب کاپشنم جا بدهد و با هم درباره ی طعمهای مختلف چای صحبت می کنیم. من همیشه چای دارچین را ترجیح می دادم، اما او اصرار داشت داخل قوری چند دانه هل بیندازد. تازه من چای را با خرما یا تلخ می خوردم، اما به نظر او چای بدون قند اصلا مزه نداشت. نشسته بودم روی صندلی کافه و منتظر بودم چای دارچینم برسد. او هم نشسته بود رو به رویم و منتظر چای هل با قند بود. مشغول صحبت بودیم که ناگهان در باز شد. بعد خودش صاف و کشیده از چهارچوب در وارد کافه شد و چشم انداخت تا صندلی خالی پیدا کند. خود خودش بود. مثل همان روزها که هنوز نرفته بود. مثل همان روزها که هفته ای یکی دوبار می دیدمش. صورتش واضح و بدون نقص بود. خود خودش بود. بعد از رفتنش، هیچ وقت نتوانسته بودم همه اجزای صورتش را کامل و بی نقص تصور کنم. تصویرش همیشه محو و مبهم بود. حتی همین یکی که جلوی من نشسته بود تا چای و هلش برسد، اصلا واضح نبود. اما آنکه از در وارد شد، خود خودش بود. مثل همان وقت ها که از کنار هم رد می شدیم و به نشانه ادب سری تکان می دادیم، از کنارم رد شد. اما نه به چشمهایم خیره شد، نه سری تکان داد. انگار مرا ندیده باشد. خود خودش بود. مثل همان وقت ها که نشسته بودیم سر کلاس و مثلا به حرفهای استاد گوش می کردیم. که به هم نگاه نمی کردیم، که با هم حرف نمی زدیم. بعد ناگهان سرمان به طرف هم می چرخید و نگاهمان گیر می کرد به هم و الکی لبخند می زدیم. اول تمام کتاب هایش نوشته بود: “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست”. گفته بودم تو چرا فقط همین یک بیت را دوست داری؟ این همه شعر خوب در دنیا هست. گفته بودم (( تو از چی می ترسی؟)) و جواب نداده بود و رفته بود. خود خودش بود. هنوز هم فرار می کرد. داد زدم : ((خودشه… خودتی… دارم می بینمت… خودتی…)) انگار همه ی سرها چرخیده بود و گیر کرده بود روی من. کافه چی گفت: ((بله؟)) سرش را نچرخاند که نگاهم گیر کند به نگاهش و الکی لبخند بزنم. (( خودتی …. خودتی…. دارم می بینمت)) آن یکی که نشسته بود مقابلم و صورتش مبهم بود و منتظر چای هل بود می گفت: دیوانه شدی ! کی خودشه؟ استاد گفته بود ((حواست کجاست؟ تخته این وره… )) روی تخته نوشته بودند ” تا اشارات نظر نامه رسان من و توست”. گفتم تو چرا فقط همین یک بیت را دوست داری؟ تو چرا همیشه فرار می کنی؟ با توام. (( خودتی… خودتی… دارم می بینمت)).
از وقتی که رفته بود، آنقدر دیده بودمش که دیگر واقعیت و رویا با هم قاطی شده بودند. کافه چی قبول نمی کرد که خودش نشسته روی صندلی و منتظر چای هل است. قبول نمی کرد خود خودش است. گفتم (( خودتی… خودتی… دارم می بینمت…)) کافه چی میگفت دیوانه شده ای! مرا و آن یکی با صورت مبهم را از کافه بیرون انداخت و از بقیه عذرخواهی کرد. میگفت دیوانه شده.
چرت و پرت نمی گویم. خودش بود.

 

قسمتی از داستان کوتاه
مجید ترکابادی

ممکن است بپسندید

2 دیدگاه
  1. سعیده 7 سالپیش
    پاسخ

    به هرجا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تو بینم ..

    • مجید ترکابادی 7 سالپیش
      پاسخ

      گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
      گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

دیدگاه خود را بنویسید ...

آدرس ایمیل شما منتشر نمیشود.