وقتی به دنیا آمدم، لابد قدم حدود پنجاه سانت بوده است. یعنی تقریبا هم اندازه دست مادر. آنقدر که بتواند با یک دست مرا در آغوش بگیرد.
لابد گاهی روسری یا شال سرش بوده، یا جلوی پیراهنش گیپوردوزی داشته است. که وقتی در آغوشش بودم، بافه های پایین شال یا گیپورها به صورتم میخورده اند. لابد اینطور بوده که تا سالها دوست داشتم موقع خوابیدن ملحفه را تا بالای لبم بکشم. که هنوز هم موقع خوابیدن دوست دارم بافه های شال یا روسری یا موهای افشان شده روی صورتم باشد.
دختر عمویم هم اینطور بود. یادم نرفته. مادرش یک روسری بزرگ مشکی داشت که کناره هایش بافه های نخی داشت. دخترعمو به این روسری میگفت: نَنو. بی هیچی دلیلی اسمش ننو بود و اگر قبل از خواب ننو را به او نمی دادند تا روی صورتش بگذارد، خوابش نمی برد.
آنوقت ها دلیلش را نمی دانستم. شاید مادرش هم نمی دانست. اما امروز فهمیده ام. فهمیده ام که چرا از اینکه کسی دستش را ببرد لای موهایم حس خوبی پیدا میکنم، فهمیده ام چرا وقتی باد می زند و پرده ی اتاق به صورتم میخورد، چشمانم را می بندم و آرامش پیدا میکنم. فهمیده ام چرا موقع خواب دوست دارم لبه ی پتو یا ملحفه را تا بالای لبم بیاورم.
دلیلش همان پنجاه سانت قد است. دلیلش همان دستهای مهربان مادر است. دستهایی که تقریبا هم اندازه وجودم بودند.