مجبور شدم برای عکس گرفتن درست رو به روی شترشان بشینم. گردن شتر بالای سرم کشیده شده بود. اولین عکس را که گرفتم ناگهان صدای عجیب و گوش خراشی از شتر بلند شد. ترسیدم و جاخوردم. ساربان گفت: (( نترس … )) و بعد پکی به قلیانش زد. دیدم شتر سرش را به شکلی عجیب تکان می دهد و زبانش را بیرون آورده و صدا در می آورد. پرسیدم: (( چرا اینطوری میکنه؟ نشخار میکنه؟ ))
ساربان به دورتر اشاره کرد و گفت: (( ماده اش رو دیده. برای اون صدا در میاره. )) گفتم: (( چرا اینطوری… )). گفت: (( هر کی یه طوری… )).
راست می گفت. یاد پیمان افتادم که مثل شتر صبح تا شب نشسته بود پشت درب خانه ی عاطفه. یاد حسام که آنقدر مثل جغد زل زد به چشمهای نیلوفر که همه کلاس فهمیدند ماجرا از چه قرار است. یاد حمید که آنقدر سرش را مثل بز انداخت و از کنار سعیده رد شد، که آخر سر دخترک صدایش درآمد و لب به شکایت باز کرد و با چشمهای خیس از اشک، خودش عشقش را به زبان آورد. یاد سیاوش که مثل آفتاب پرست تا چشمش به نسترن می افتاد صورتش سرخ و سفید و زرد و بنفش می شد. یاد الناز که دامن رنگ رنگش را مثل طاووس دنبال خود می کشاند و پسرها، مثل خروسهایی دل کنده از مرغها، شیفته اش شده بودند. راست می گفت ساربان. یاد همه ی اینها افتادم که هرکدام یک طوری عاشق شدند و آخرش همشان ناکام ماندند.
گفتم: (( عکس بگیرم؟ )). نگاهم نکرد.
.
هرکی یه جوری …
آره دیگه، هرکی یه جوری …
بیشتر کسایی رو که عاشق می شناختم ،چندسال بعد اون ها رو جدا از هم دیدم و خب این پایان غم انگیز برای بیشتر عاشق هاست